آرامگاه سعدی
سلام قربونت برم .عزيز دلم روز پنج شنبه من و تو بابا و مامان جون و بابا جون و دايی سجاد با هم رفتيم آرامگاه سعدي .خيلي خوش گذشت .ظهر مامان جون زنگ زد گفت ناهار بياييد انجا بابايي قبول نكرد .اخه ترتيب ناهار را داده بود .مي خواست كباب درست كند .وسايلش را آماده كرده بود با بابا رفته بودي گوشت چرخ كرده گرفته بودي.وقتي پيش بابا هستي خيلي بهت خوش مي گذرد مثل دو تا مرد دو تا دوست با هم رفتار مي كنيد.خلاصه من از سر كار آمدم ديدم با افسون و سروش داخل كوچه بازي ميكنيد آلبوم عكس امسالت را آورده بودي و نشون دوستات مي دادي چقدر كلاس مي گذاري.رفتم داخل بابا گفت بريم خونه مامان جون ،نمي دونم چرا سر به سرمن مي گذاره.دوست داره با هم باشيم. من رانندگي كردم با كفش پاشنه بلند يه كم سخت بود .بعد از ناهار و كمي استراحت مي خواستيم بريم جایی ولي تو نمي آمدي دوست داشتي با بابا جون اينها باشي وقت تلف مي كردي.آفرين به پسر گلم. بهت گفتم وقتي عقربه آمد روي 8 ديگه بايد بلند شوي تو هم دست از نقاشي كشيدي و آماده شدي.با مامان جون اينها صحبت كرديم و با هم رفتيم آرامگاه سعدي خيلي خوشحال شدي.آنجا فالوده شيرازي خورديم و دقيقا" جايي كه دو سال پيش ازت عكس گرفته بودم باز هم عكس گرفتم ولي اين بار بزرگتر شدي.مي خواستيم براي شام بريم بيرون ولي خاله زهرا نيامد و بايد مي رفتيم منتظر خاله مي شديم.همه از دست اون ناراحت شديم و كلي دعواش كرديم .ديگه آمديم خانه.
خيلي دوست داريم